هرروزتان نوروز

سلام . بالاخره موفق شدم بعد از چندین روز تلاش وارد وبلاگ خودم بشم . خیلی نامردیه که آدمو توی خونه خودشم راه ندن . نمی دونم کلا" BLOGSKY بسته شده یا ISP شرکت ما اونو فیلتر کرده ؟ حالا هم از توی سفر به اینجا راه پیدا کردم و برای من که به اینترنت online  شرکت با خط leased عادت دارم این سرعت پایین زجر آوره  . خیلی حرفها توی این چند روزه می خواستم بگم که هرکدوم به جای خودش گفتنی بود ولی حالا از خیرشون می گذرم .بعداز تعطیلات هم اگر ببینم وضع به همین شکله از اینجا اثاث کشی می کنم و میرم یه جای دیگه بساطمو پهن می کنم.  الآنم فرصت رو غنیمت می شمرم و سال نو رو به همه شما خوبان تبریک می گم . امیدوارم در سال جدید کبکتون خروس بخونه . یک جوک هم از قول آهو براتون می گم . " یک میخ میره عروسی انقدر قر میده که پیچ می شه . "

لبهاتون خندان

قلبهاتون لبریز از عشق  

وچراغ خونه هاتون روشن باد .

 

از صمیم قلب از خدا می خوام که خوشبخت و سعادتمند باشید و به همه آرزو هاتون برسید .

 

 

ادامه خونه تکونی

1-  بالأخره خونه تکونی داره تموم میشه تموم هفته گذشته رو بعد از رسیدن به خونه مشغول بودم تاآخرشب . پنجشنبه رو هم بکوب کار کردم چون همونجوری که گفته بودم برای شب مهمون دعوت کرده بودم . بالأخره تا موقع مهمونی سروسامونی به وضع خونه دادم ولی جای شما خالی خودم داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردم . مهمونهامون دو تاپسر بچه داشتند که یکیشون یک سال از آهو بزرگتر و اون یکی یک سال کوچیکتر بود . من که جمع و جور کردن اتاق آهو حسابی پوستمو کنده بود قبل از آمدن مهمونها بهش سفارش کردم که مامانی بازی کنید ولی توروخدا ریخت و پاش نکنید . اونم گفت : " باشه. "  خلاصه مهمونها اومدن و بچه ها مشغول شدند . حدودا" یک ساعت بعد از آمدن مهمونها دیدم آهو داره به بابایی می گه : " بابا توی اتاقم دیگه جا نیست ، می تونیم بریم تو اتاق شما ؟ "  فهمیدم که بله بحث گوش و در و دروازه است . بعد از رفتن مهمونها اتاقها دیدنی بود . تا زیر روتختی ما پر بود از عروسک و فنجون و قوری و کفش باربی و رختخواب عروسک و ... ولی طی یک بسیج همگانی ، سه نفری همه را جمع کردیم و سر جاشون گذاشتیم . از این حرفها گذشته مهمونی خوبی بود و خیلی هم به آهو خوش گذشت .

2 -  امروز اسم وبلاگمو به اولین آشنا لو دادم . همون دوستی که ایده دوشس را ازش گرفته بودم . موقتا" ایرانه و تا چند وقت دیگه برمی گرده کانادا . مطمئنم که در اولین فرصت میاد و اینجا رو می خونه .

3 – نویسنده یکی از وبلاگهایی که تازگی باهاش آشنا شدم و وقایع روزمره شو که پر از شور و سرزندگیه  می نویسه ، به تازگی به بیماریش پی برده و اینطور که معلومه روحیه شو باخته . از همه شماهایی که این نوشته رو می خونید ، می خوام که لحظه تحویل سال برای نگین عزیز دعا کنید . از خدا بخواهید که امید و سلامتی رو بهش برگردونه .  

 

 

خونه تکونی خونه و خاطرات

1-  خیلی از دست خودم عصبانیم . این روزا حسابی سرم شلوغه و من بداخلاق شدم . هم فشارکاریم توی شرکت زیاده و و هم اینکه توی خونه همه چی رو به هم ریختم و مشغول خونه تکونیم. تازه توی این هیر و ویر برای پنج شنبه مهمون هم دعوت کردم . مثلا" این کارو کردم که انگیزه پیدا کنم و زودتر کارامو تموم کنم . اینجور مواقع که کارام به هم میریزه و خستگی هم بهم فشار میاره مامان بدی میشم . صبح ها خوبم و تازه نفس ، قربون صدقه اش می رم ، بوسش می کنم ، سر به سرش میذارم ولی شبها خسته و هلاکم و یه کمی هاپو می شم . زود جوش میارم و با آهوی خوشگلم بداخلاقی می کنم . بره همین هم از دست خودم عصبانیم و عذاب وجدان گرفتم . امیدوارم دختر خوشگلم درک کنه که منم ظرفیتم حدی داره و نمی تونم همیشه یکجور باشم .

  

2 - پریشب بهم گفت : " مامان ، تو چرا هیچوقت زنگ نمی زنی مهد ، با من صحبت کنی ؟ " گفتم : آخه مامان جون کاری ندارم که بهت زنگ بزنم . گفت : " آخه بقیه بچه ها ماماناشون زنگ می زنن و باهاشون صحبت می کنند . تو هم به من زنگ بزن . " گفتم : چشم . دیروز با وجود اینکه بیرون از شرکت ماموریت  بودم ، یکدفعه یادم افتاد و بهش زنگ زدم . خیلی خوشحال اومد پای تلفن و کلی با هم گپ زدیم و یک مقدار از مهد برام تعریف کرد و بعدشم خداحافظی کرد . امروزم توی شرکت مشغول کار بودم که از مهد بهم تلفن زدند و گفتند که آهو می خواد باهام صحبت کنه و ازم خواستند که چند روزی بهش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ، یا اینکه شماره رو یادش بدم که خودش هر وقت خواست بیاد و بهم زنگ بزنه . احساس خوبی داشتم از اینکه دخترم انقدر بزرگ شده که به محل کارم زنگ بزنه و با صحبتهای شیرینش خستگی کارو از تنم در بیاره . این قضیه منو یاد دو خاطره انداخت که شاید خیلی قابل مقایسه با این قضیه نباشه ولی خب یاداوریش ، حداقل برای من خالی از لطف نیست . سال اول دانشگاه یک دوستی داشتم که مامانش از اونهایی بود که مو رو از ماست می کشید و تا گزارش لحظه به لحظه ازش نمی گرفت ، دست بردار نبود . اون موقع هنوز موبایل مثل الآن همه گیر نشده بود . مامانه هراز گاهی زنگ می زد دانشگاه . تصور کنید که مثلا" سرکلاس مکانیک نشستیم ، استاد گرم درس دادن ، یکدفعه یک نفر از آموزش میومد درمیزد و می گفت خانم فلانی بیاد آموزش . مادرشون پای تلفنند . انفجار خنده بود و رگبار متلکی که از سمت پسرها میومد . ولی این دوستم خیلی خونسرد از کلاس می رفت بیرون و بعد از چند دقیقه بر می گشت .  خاطره بعدیم مربوط به وقتیه که کلاس سوم راهنمایی بودم و تابستون ما رو که مثلا" شاگرد زرنگ بودیم برده بودن اردوی رامسر . بماند که اونجا چقدر زجر کشیدیم . بیدار باشهای ساعت 4 صبح ، غذاهای افتضاح ، نونهای لاستیک مانند ، حمام با آب یخ ، آموزشهای نظامی ، کلاغ پر و سینه خیز دور اردوگاه و .... از همه اینها که بگذریم ، اون چیزی که خیلی ناراحتم می کرد تلفنهای هرروزه پدر و مادر همیشه نگران من بود که نمی دونم شماره تلفن اردوگاه رو از کجا گیر آورده بودن و توی اون یک هفته مرتب بهم تلفن می زدن . توی اون سن که ادم احساس بزرگی و استقلال می کنه و دوست نداره مثل بچه ها باهاش رفتار بشه ، این تلفنها که دیگه به بابا و مامان هم خلاصه نمی شد و به مادربزرگ و خاله و دایی هم رسیده بود ، خیلی برام آزاردهنده بود . هر بار که از بلند گو اسم من اعلام می شد که تلفن دارم ، از خجالت آب می شدم . بقیه بچه ها از این قضیه تعجب می کردند و فکر می کردند حتما" من یکی یکدونه یا ته تغاری هستم که اینقدر بهم توجه می شه ، درحالیکه هیچکدوم نبودم . البته الآن در جایگاه یک مادر مسئله رو از جور دیگه می بینم و اونقدرها به نظرم سخت نمیاد. چقدر حساسیتهای ما آدمها در طول دوران زندگی متغیره و بسته به سن و جنس و جایگاه و موقعیت ، متفاوت . هنر اینه که بتونیم دیگران رو در جایگاهی متفاوت از خودمون درک کنیم .

کاش بتونیم .