کلمه نادرست | کلمه صحیح |
العان | الآن |
اغماز | اغماض |
مرصی | مرسی |
حرس خوردن | حرص خوردن |
صرات | صراط |
تصفیه حساب | تسویه حساب |
سه صوت | سه سوت |
اساس کشی | اثاث کشی |
بقل | بغل |
بزار | بذار ( بگذار ) |
توجیح | توجیه |
عتفار | اطوار |
آغا (جنس مذکر ، نه از اون آغاها مثل آغا محمدخان) | آقا |
جودی آبوت عزیز که من چند وقتیه وبلاگشو می خونم و نوع نوشتنشو دوست دارم ، برای بار دوم به من تذکر داده که وبلاگم شدیدا" مادرانه است . حق با اونه . نمی دونم اینجور نوشتن بده یا خوب . ولی من از اول هم تصمیمم این بوده که این وبلاگ لحظات دوست داشتنی دخترم رو موندگار کنه . مادر بودن من هم مثل اکثرمادرها ( متاسفانه یا خوشبختانه ) به شدت تمام جوانب زندگیمو تحت الشعاع قرار داده ، که من اگرچه سعی می کنم این وسط هویت و شخصیت خودم رو هم سرپا نگهدارم ، ولی زیاد هم از این وضعیت بدم نمیاد چون درصد بالایی از وجود من در وجود دخترم خلاصه می شه . البته برای اینکه خیلی هم به مادر صرف بودن متهم نشم ، به مرور لینک وبلاگهای غیر مادرانه ای رو هم که دوست دارم و میخونم اینجا خواهم گذاشت . همه اینها رو گفتم که باز هم ماجراهایی از آهو براتون بگم . همونجور که بارها اشاره کردم دخترم به میزان قابل توجهی شلخته است و اهل ریخت و پاش . سه - چهار روز بود که اتاقش حسابی به هم ریخته بود و من هم ( با الهام از فرمایشات دکتر ... روانشناس کودک که می فرمایند تا وقتیکه مسئله ای مستقیم به شما ارتباط پیدا نمی کنه مسئله شما نیست ، مسئله کودک است و شما رفتار والدگونه نداشته باشید و دخالت نکنید و مثالی هم که می آوردند همین نامرتبی اتاق کودک بود ) سعی کردم که دخالتی نکنم ولی دیدم که این موضوع کم کم داره می ره روی اعصابم و مسئله من میشه . برای همین چند باری بهش تذکر دادم که وسایلشو مرتب کنه ولی خب هربار بهانه ای می آورد و این کارو به تعویق می انداخت تا اینکه کلافه شدم و بهش گفتم اگر تا ساعت 5 که می خواهیم بریم مهمونی اتاقتو مرتب نکنی دو تا کیسه زباله میارم ، هرچی که کف اتاق باشه می ریزم توش و می برم پایین . اصلا" هم با کسی شوخی ندارم . آهو پرسید : " اونها رو دور می ریزی ؟ " بابایی گفت : " نه . می دیم به یک بچه ای که مرتب باشه و از اونها خوب استفاده کنه . " که آهو خیلی خونسرد گفت : " کیمیا بچه مرتبیه . می تونید اسباب بازیها رو بدید به اون . " !!!
خلاصه با وساطت بابایی و کمک من اتاق مرتب شد . بعد هم رفتیم مهمونی . توی مهمونی هرچیزی که به آهو تعارف شد برنمی داشت و می گفت : " من رژیم دارم . " آخرش یکی از حاضرین در اون جمع که اتفاقا" متخصص کودکان هم هست ازش پرسید : چرا رژیم داری ؟ تو که چاق نیستی . هیکلت هم خیلی خوبه . " آهو جواب داد : " آخه مهرشاد که یک سال از من بزرگتره ، به من گفته توپول . برای همین هم من رژیم گرفتم . "
بالاخره با وساطت بقیه و تایید همون آقای دکتر قضیه فیصله پیدا کرد .
دیشب هم داشتم مجله دوست خردسال هفته پیش رو براش می خوندم . وقتی به جایی رسیدم که اشاره ای به رحلت پیامبر کرده بود ، براش گفتم که رحلت یعنی مردن . یکدفعه با اعتراض گفت که : " مامان مگر پیامبر آدم خوبی نبوده ؟ " گفتم : چرا مامان جون . گفت : پس نگو مرده . بگو شهید شده .
بالاخره ما چشممون به جمال این وبلاگ روشن شد . سال نوی همگی مبارک . امیدوارم تعطیلات به همه خوش گذشته باشه . برای ما که خدارو شکر بد نبود . از خدا می خوام که سال جدید سالی پربار و پر برکت برای همه باشه .
1 – روز29 اسفند با آهو و بابایی رفته بودیم بیرون . همینکه از جلوی چند تا پسرنوجوون که کنار خیابون ایستاده بودند رد شدیم یک ترقه کنارماشین زدند که با صدای بلندی ترکید و من چون تو حال و هوای خودم بودم خیلی ترسیدم . آهو گفت : " مامان چه پسرهای بدی بودند ، وقتی تو ترسیدی اونها خندیدند و گفتند چه مامان ترسویی ! ولی باباشون اصلا" نترسید . دخترشونم شجاع بود و نترسید ، فقط مامانشون ترسید . " خلاصه هر متلکی رو که خودش می خواست بگه از زبون اون پسرها به ما تحویل داد .
2 – دو سه روز قبل از عید با آهو رفتیم آرایشگاه که من موهامو کوتاه کنم . چند سالی بود که موهام بلند بود و آهو هیچوقت منو با موهای کوتاه ندیده بود . همین که موهامو روی زمین دید گفت : " وااااای مامان چرا این کارو کردی ؟ حالا موهات چی میشه؟ " خلاصه خیلی ناراحت شد . بعد که آرایشگر رنگو روی موهام گذاشت ، دوباره اومد گفت : " عین پیرزن ها شدی . " وقتی موهامو شستم و اومدم نشستم ، یواشکی در گوشم گفت : " مامان عین دلقکها شدی . " اما وقتی موهامو خشک کردم ، گفت : " وای مامان چقدر خوشگل شدی عین عروس ها شدی . "
خدارو شکر عاقبت کارمون به خیر بود .