کاش هنوز بود و سایه اش بالای سرم بود ...

دوستای خوبم ممنون از اینکه حالمو پرسیدین . بعد از دو سه روز که خیلی حالم خراب بود و سرم از بس که سنگین شده بود ، حسابی به تنم زیادی می کرد ، امروز خیلی بهترم . ریحانه عزیز هم منو به نازک نارنجی بودن متهم کرده بود . ریحانه خانم گل ما تو صبر و تحمل ، انگشت کوچیکه شما هم نمی شیم ولی خب اونقدرها هم نازنازی نیستم ، خیلی حالم بد بود . بگذریم...

تا سه چهار سال پیش در همسایگی ما یک خانواده 4 نفره متشکل از پدر و مادر و 2 فرزند دختر زندگی می کردند . البته زندگی چندان آرومی نداشتند و اینو می شد از سروصدای گاه و بیگاه و از برخوردهای آقاهه که متعلق به یکی از اقوام مرد سالار ایرانی بود و به دلیل تربیت خاص خونوادگیش گاه و بیگاه دستی هم روی زنش بلند می کرد فهمید . طفلی خانمه چقدر از جانب خانواده شوهرش به خاطر نداشتن پسر سرزنش می شد . این آقا از فرهنگ آپارتمان نشینی هم که خداروشکر کاملا" بی بهره بود ، به طوریکه گاهی که از جلوی در آپارتمانشون رد می شدیم می دیدیم که در خونه کاملا" باز ، آقاهه هم دو سه تا متکا زیر دست و کاسه تخمه هم جلوش و مشغول تماشای ماهواره بود . هفته ای چندبار هم مهمونیهای شبانه ای داشتند که آسایش ما رو سلب کرده بود . از کفش های چیده شده توی راه پله ها بگم که تا پاگرد طبقه با لا هم می رسید یا بساط دود و منقل که بوش ساختمونو برمی داشت یا سروصدایی که تا 3و 4 نصف شب خواب رو برما حروم میکرد . گاهی هم که خانمه خونه نبود آقا زیر آبی می رفت و ... خلاصه وصله ناجوری بودند . البته اینم بگم که از موقعیت مالی بسیار خوبی برخوردار بود و ریخت و پاشش برای خونواده اش زیاد بود . تا اینکه یک روز عصر وقتی که من و بابایی و آهو رسیدیم خونه دیدیم که اعلامیه آقاهه رو زدند رو برد . خشکمون زد . بله اون آقا توی یک حادثه رانندگی فوت کرده بود . توی مجلس ختمش غوغایی بود . پسر بزرگ خونواده بود با چهار پنج تا خواهر و یک برادر 14 - 15 ساله . خواهر و مادرش چه می کردند و اینقدر صورتهاشونو چنگ زده بودند که از گونه هاشون خون سرازیر شده بود . ولی همین خونواده بعد از چند روز آزار و اذیتهاشونو به زن و بچه اون مرحوم شروع کردند . توی همون بحبوحه ختم و عزاداری می خواستند از عروسشون ( که خیلی هم کم سن بود و توی 16 سالگی ازدواج کرده بود و توی 29 سالگی بیوه شده بود ) تعهد محضری بگیرند که هیچوقت ازدواج نکنه . چند روز بعد سراغ فرش تازه خریداری شده رو برای خونه پدری و مبل سفارش داده شده  توی مبل سازی رو برای جهیزیه خواهر کوچیکه می گرفتند . ماشینشونم تحویل برادر کوچیکه شد . کل دخل و خرج خونه هم افتاد دست پدره . حالا بماند که چقدر اینها برای قرون قرون خرج خونه باید جواب پس میدادند . پرداخت  شارژ آپارتمان همیشه با تاخیر انجام می شد . وای به روزی که خرج اضافیی توی ساختمون انجام میشد و پولی علاوه بر شارژ باید پرداخت می شد ، تا پدربزرگه با مسئول ساختمون صحبت نمی کرد و توجیه نمی شد و از بابت انجام کار مطمئن نمی شد پولو پرداخت نمی کرد . بعد هم خط و نشونی بود که برای این عروس بیچاره کشیده می شد که اگر یک مو از سر نوه هام کم بشه ال می کنم و بل می کنم و ... البته اینها تنها گوشه ای از فشارهائیه که به این خونواده وارد شده ، چون من که کمترین زمان رو توی خونه ام و معمولا" کمترین خبرها رو دارم و نه علاقه و نه وقت کنجکاوی توی مسائل دیگران رو دارم تا این حد اطلاعات دارم . چند روز پیش که به طور اتفاقی از یکی از همسایه ها که به صورت تفننی کار آرایشگری انجام می ده و من گهگاه برای بعضی از کارها پیشش میرم شنیدم که مادر این دو تا دخترها گذاشته و رفته خونه پدرش و بچه ها الآن سه ماهی هست که تنها زندگی می کنند . فکرش رو بکنید دو تادختر نوجوون یکی 15 ساله و یکی 12 ساله توی یک خونه تنها زندگی کنند . دختر بزرگه خیلی هم ناز و خوش هیکل و خوش قد و بالاست و اینطور که این خانم همسایه که نسبت دوری هم با اونها داره می گفت ، به تازگی به دام عشق یک آقای متاهل گرفتار شده . با خودم فکر می کردم که اون پدر بزرگی که نگران این بود که نکنه مویی از سر نوه اش کم بشه ، کجاست که ببینه قلب و روح و زندگی نوه اش داره به تاراج می ره . حالاست که می فهمم چرا توی همون مجلس ختم همسر اون مرحوم گریه می کرد و می گفت : کاش هنوز بود و سایه اش بالای سرم بود و من پیش خودم فکر می کردم که اون که اصلا" مرد خوبی نبود ...
نظرات 7 + ارسال نظر
دنیز یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:39 ب.ظ http://denizjoon.blogfa.com

آنا جان برایت آرزوی سلامتی دارم
تندرست و شاداب بمانی

مداد آبی یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:33 ب.ظ http://http://www.bekr.blogfa.com/

سلام.ماجرای تکان دهنده ای بود.و خدارا شکر می کنم.که غرق نعمتم.اما متاسفانه غافلم.
شاید شما همسایه ها همگی(نه تکی) با هم،بتونین یه کمکی بکنین.برای رضای خدا به داد این 2تا دختر نو جوون برسین.
در آخر می گم که با اجازتون،وبلاگتون رو گذاشتم تو پیوند هام.
بگم ماجرا های آهو رو هم خودم دنبال می کنم هم برای خانواده تعریف می کنم وهم به آشنایان توصیه می کنم مثل شما یک روز نوشت برای بچه هاشون داشته باشن.

شبنم دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 10:20 ق.ظ http://shabshidha.blogfa.com

آنا جون میگن بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کرد خکایت این خانمه طفلکی . شوهرش که اینهمه آزارش داد اینم از خونوادش که بدترن . خدا به داد این دو تا دختر برسه ...شبنم

ملیکا دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:05 ق.ظ http://gijmangooli.persianblog.com

سلام از آشنای با تو وبلاگت خیلی خوشحالم از مطالب خوبی که نوشتی خوشم آمد. و از اظهار لطفی که به من داشتی ممنونم. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم. از مرد سالاری و قوانین حاکم گفتی و من را یاد حکایتهای بسیاری انداختی! راستی دخترت خیلی قشنگه ببوسش!

نازمهر دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:13 ب.ظ http://joojoo.blogfa.com

آنا جان مرسی بهم سر زدی
هنوز پستت رو نخوندم
ولی با اجازه لینکت رو به وبلاگم اضافه کردم

نگین دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 03:11 ب.ظ http://roozhaeman.blogspot.com

سلام
امیدوارم زودتر خوببشی
و اینکه چرا وقتی اپ میکنی لینکت تو صفحه من بالا نمیاد

مامان علی دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:21 ب.ظ

سلام انا جون . من که آپ شدم . !!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد