دوست

دیشب آهو گفت : مامان یه چیزی بهت میگم ، بگو " واااااای ". گفتم باشه . صداشو آروم کرد و تو گوشم گفت : مامان یه روزی مامان امیرحسین ( یکی از بچه های مهد که همه بچه ها از شیطنتها و بی تربیتی هاش شکایت دارن ) به شوخی بهش گفته کوفت بخوری . حالا اونم یادگرفته و موقع ناهار به بچه ها میگه کوفت بخوری .
یه جورایی نگران شدم وقتی دیدم بچه ام بیرون ازخونه خیلی چیزها می شنوه و شایدم می بینه که من دوست ندارم . البته این مسئله اجتناب ناپذیره . حتی اگر الان هم من اونو مهد نفرستم و تو خونه نگهدارم ، این اتفاق وقتی بره مدرسه میفته . من نمیتونم برای همیشه یک محیط استرلیزه برای اون فراهم کنم . خوشحالم که الان اون فرق بین خوب و بد رو در حد سن خودش میفهمه و خیلی از حرفهای بدی رو که میشنوه به کارنمی بره و چیزهایی رو که به نظرش بد میاد برای من تعریف می کنه . ولی چه کار میتونم بکنم که همیشه این رابطه وجود داشته باشه و اون هراتفاقی رو که براش میفته یا هرچیزی رو که می بینه و یا هرحسی رو که داره ، هرچند بد برای من بگه . چه کار کنم که همیشه بتونم دوست خوبی براش باشم ؟

دکتر

دیروز آهو کارت ویزیت برای خودش درست کرده بود و خودش هم روی اونو که با خط میخی نوشته بود برامون خوند :" دکتر هما - بیماری شدید حاملگی" ( منظورش این بود که دکتر هما که خودش باشد ، متخصص بیماری شدید حاملگی است . )
از بس خواهرم که بارداره حالش بده ، این بچه فکر کرده حاملگی یک بیماریه اونم از نوع شدیدش .

قصه عاشورا از زبان آهو

... امام حسین و یاراش تشنه بودند . امام حسین می خواست برای یاراش آب بیاره که *گزیت که آدم بدی بود راه آبو بست و ...

* منظور همان یزید است .