1- خیلی از دست خودم عصبانیم . این روزا حسابی سرم شلوغه و من بداخلاق شدم . هم فشارکاریم توی شرکت زیاده و و هم اینکه توی خونه همه چی رو به هم ریختم و مشغول خونه تکونیم. تازه توی این هیر و ویر برای پنج شنبه مهمون هم دعوت کردم . مثلا" این کارو کردم که انگیزه پیدا کنم و زودتر کارامو تموم کنم . اینجور مواقع که کارام به هم میریزه و خستگی هم بهم فشار میاره مامان بدی میشم . صبح ها خوبم و تازه نفس ، قربون صدقه اش می رم ، بوسش می کنم ، سر به سرش میذارم ولی شبها خسته و هلاکم و یه کمی هاپو می شم . زود جوش میارم و با آهوی خوشگلم بداخلاقی می کنم . بره همین هم از دست خودم عصبانیم و عذاب وجدان گرفتم . امیدوارم دختر خوشگلم درک کنه که منم ظرفیتم حدی داره و نمی تونم همیشه یکجور باشم .
2 - پریشب بهم گفت : " مامان ، تو چرا هیچوقت زنگ نمی زنی مهد ، با من صحبت کنی ؟ " گفتم : آخه مامان جون کاری ندارم که بهت زنگ بزنم . گفت : " آخه بقیه بچه ها ماماناشون زنگ می زنن و باهاشون صحبت می کنند . تو هم به من زنگ بزن . " گفتم : چشم . دیروز با وجود اینکه بیرون از شرکت ماموریت بودم ، یکدفعه یادم افتاد و بهش زنگ زدم . خیلی خوشحال اومد پای تلفن و کلی با هم گپ زدیم و یک مقدار از مهد برام تعریف کرد و بعدشم خداحافظی کرد . امروزم توی شرکت مشغول کار بودم که از مهد بهم تلفن زدند و گفتند که آهو می خواد باهام صحبت کنه و ازم خواستند که چند روزی بهش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ، یا اینکه شماره رو یادش بدم که خودش هر وقت خواست بیاد و بهم زنگ بزنه . احساس خوبی داشتم از اینکه دخترم انقدر بزرگ شده که به محل کارم زنگ بزنه و با صحبتهای شیرینش خستگی کارو از تنم در بیاره . این قضیه منو یاد دو خاطره انداخت که شاید خیلی قابل مقایسه با این قضیه نباشه ولی خب یاداوریش ، حداقل برای من خالی از لطف نیست . سال اول دانشگاه یک دوستی داشتم که مامانش از اونهایی بود که مو رو از ماست می کشید و تا گزارش لحظه به لحظه ازش نمی گرفت ، دست بردار نبود . اون موقع هنوز موبایل مثل الآن همه گیر نشده بود . مامانه هراز گاهی زنگ می زد دانشگاه . تصور کنید که مثلا" سرکلاس مکانیک نشستیم ، استاد گرم درس دادن ، یکدفعه یک نفر از آموزش میومد درمیزد و می گفت خانم فلانی بیاد آموزش . مادرشون پای تلفنند . انفجار خنده بود و رگبار متلکی که از سمت پسرها میومد . ولی این دوستم خیلی خونسرد از کلاس می رفت بیرون و بعد از چند دقیقه بر می گشت . خاطره بعدیم مربوط به وقتیه که کلاس سوم راهنمایی بودم و تابستون ما رو که مثلا" شاگرد زرنگ بودیم برده بودن اردوی رامسر . بماند که اونجا چقدر زجر کشیدیم . بیدار باشهای ساعت 4 صبح ، غذاهای افتضاح ، نونهای لاستیک مانند ، حمام با آب یخ ، آموزشهای نظامی ، کلاغ پر و سینه خیز دور اردوگاه و .... از همه اینها که بگذریم ، اون چیزی که خیلی ناراحتم می کرد تلفنهای هرروزه پدر و مادر همیشه نگران من بود که نمی دونم شماره تلفن اردوگاه رو از کجا گیر آورده بودن و توی اون یک هفته مرتب بهم تلفن می زدن . توی اون سن که ادم احساس بزرگی و استقلال می کنه و دوست نداره مثل بچه ها باهاش رفتار بشه ، این تلفنها که دیگه به بابا و مامان هم خلاصه نمی شد و به مادربزرگ و خاله و دایی هم رسیده بود ، خیلی برام آزاردهنده بود . هر بار که از بلند گو اسم من اعلام می شد که تلفن دارم ، از خجالت آب می شدم . بقیه بچه ها از این قضیه تعجب می کردند و فکر می کردند حتما" من یکی یکدونه یا ته تغاری هستم که اینقدر بهم توجه می شه ، درحالیکه هیچکدوم نبودم . البته الآن در جایگاه یک مادر مسئله رو از جور دیگه می بینم و اونقدرها به نظرم سخت نمیاد. چقدر حساسیتهای ما آدمها در طول دوران زندگی متغیره و بسته به سن و جنس و جایگاه و موقعیت ، متفاوت . هنر اینه که بتونیم دیگران رو در جایگاهی متفاوت از خودمون درک کنیم .
کاش بتونیم .
زیاد سخت نگیرید
فردا یعنی مهمون دارید دیگه !!!
تبادل لینک؟
سلام دوشس عزیزم ومرسی از لطفتون
من امروز تازه وقت کردم بیام وبلاگ شما را بخونم
خیلی قشنگ مینویسی
میدونی کارتونمورد علاقه من هنوز گربههای اشرافیه
با اجازت لینکتو اضافه کردم
آنا جون.زیاد خودتو ناراحت نکن .این مسائل رو بیشتر مادرا تجربه می کنند.بهت تبریک میگم که آهو اینقدر بزرگ شده که بهت زنگ می زنه .لابد خیلی خیلی کیف داره.ببوسش
دوشس جان چقدر زود به زود آپ میکنی کلی عقب افتادم
آنا جون زیاد خودتو ناراحت نکن و عذاب وجدان نگیر چون همه این لحظات رو تجربه می کنند پس بدون مامان بدی نیستی چون آهو کوچولو اینقدر دوستت داره و درکت می کنه که این رفتارا رو به حساب بداخلاقی نمی ذاره .
سلام. چه وبلاگ نویس خوبی همیشه به روزه. اون قضیه زنگ مامان برای من هم اتفاق افتاد و فکرشو بکن کلی پیش پسرا ضایع شدم .
انا جون امان از دست خونه تکانی که استرسش برای من مثل استرس شب امتحان میمونه.وای که چه دخمل ماهی داری.خدا براتون حفظش کنه
دخترای من هم عاشق ارتباط زیاد و تنگاتنگ با منند. البته من هم همینطور!!!!!!!!!!
سلام؛چه حس خوبیه اینکه آدم فکر کنه بچه اش بزرگ شده...
این لوگوتون من رو یاد بچگیام میندازه.
ممنون که بهم سر زدید
منتظر بقیه عکسام باشید
تبادل لینک؟