مامان تنبل ...

آهای مامان های شاغل ! شده تا حالا دلتون بخواد که کارتونو رها کنید و خونه داری کنید . من که شدیدا" احساس خستگی می کنم و دلم می خواد خانوم خونه بشم . دلم یه ذره بی خیالی و بی مسئولیتی می خواد . یه خرده آرامش یه کم شتاب کمتر . صبح ها بیدار شم ، اگه حوصله ام اومد برم نون تازه بگیرم ، اگرم نه یک بسته نون از توی فریزر دربیارم و صبحونه رو آماده کنم و با خیال راحت بشینم کنار بابایی باهم گپ بزنیم و صبحانه بخوریم . صبحها مجبور نباشم که آهو رو زود بیدار کنم و هی بهش بگم بدو ، بدو مامان دیر شد . شبها هم به زور نفرستمش تو تختش و هی غر نزنم که صبح نمی تونی از خواب بیدار بشی ها . صبح بعد از راهی کردن بابایی و بیدارشدن و صبحانه خوردن آهو ، دستشو بگیرم باهم بریم خرید ، سبزی خوردن تازه برای ناهار بگیرم و سر راه برگشتن هم با هم بستنیی بخوریم و سلانه سلانه برگردیم . بعضی وقتها ناهار بتونم مهمونی بدم یا مهمونی برم . دلم می خواد با خیال راحت بدون نگرانی از داشتن یا نداشتن مرخصی و بدون استرس کارهای باقیمونده ، یکی دو هفته برم مسافرت . مثلا" برم شهرستان پیش مادربزرگم و چند روزی خوش بگذرونم . واسه خودم کلاس ورزشی ، استخری ، کلاس نقاشیی برم ، یه کاری انجام بدم که بره دل خودم باشه ... دلم یک ذره تنبلی می خواد . ..

جدی می گم . چند وقته که خیلی به این موضوع فکر می کنم ، اینکه حالا که بچه من کوچیکه و به من نیاز داره و دوست داره که وقت بیشتری رو با من بگذرونه ، من فرصتشو ندارم . چند سال دیگه که اون تازه می خواد بپره و پرواز کنه ، من می خوام بشینم تو خونه وبیکارم و حوصله ام سر میره و می خوام دست و پای اونو ببندم .

 خیلی به این قضیه فکر میکنم که از سال دیگه که آهو میره مدرسه ، ظهر به بعدو باید چیکار کنم ؟ اون کجا که بچه بیاد تو خونه ، غذای گرم رو در کنار خونواده ( حداقل مادر ) بخوره ، استراحتی کنه ، به تکالیفش برسه ، گاهی بعد از ظهر ها هم پارکی ، گردشی ، مهمونیی بره . تا اینکه با سرویس بیاد دم در اداره  مامان ، خسته و کوفته با همون لباس و مقنعه و کفش بشینه ، غذای گرم شده شب قبلو خشک و خالی بخوره ، بعد هم یک گوشه کناری بشینه تکالیفشو انجام بده ، مرتب هم بهش یادآوری بشه که اینجا محل کاره ، زیاد سرو صدا نکن ، شیطنت نکن ، تو اتاق آقا یا خانم فلانی نرو . بعد هم بقیه همکارا بخوان از روی محبت و یا شیطنت و وقت گذرونی سر به سرش بذارن و یا خیلی چیزهایی رو که پدر و مادر دوست ندارن ناخواسته ببینه یا بشنوه و یاد بگیره و .... عصر هم خسته و کوفته بره خونه و در مقابل درخواستش برای گردش و تفریح با جواب منفی مادر که یا خسته است یا کار داره و میخواد شام درست کنه مواجه می شه . حالت یه کم بهترشم ( که مامان پیشنهاد میده ) اینه که از مدرسه بره خونه مادربزرگ . اونجا این حسنو داره که غذای گرم و جای استراحت و محبت حسابی به راهه ولی عیبش اینه که مامانی و بابا بزرگ بیچاره هم حسابی پابند ما می شن و نمی تونند یک روز از پستشون غیبت کنند ، بنابراین سالهای سال زحمات ما روی دوش اونها خواهد بود .

وای که چقدر دلم می خواد یه مامان قدیمی باشم ، ( مثل مامان خودم نه ، که او هم شاغل بود . البته معلم بود و همیشه برنامه هاش با ما هماهنگ بود ، بنابراین هیچوقت کمبودشو حس نکردیم . ) مثل مادربزرگهامون . چقدر دلم می خواد مجبور نباشم ریخت بعضی ها رو تحمل کنم . دیگه نگران پروژه  و برنامه و گزارش و شبکه و تاخیر و مرخصی و حراست و ترافیک و ... نباشم .

کسی رو سراغ ندارین که برای وبلاگ گردی حقوق بده ؟

 

کاش هنوز بود و سایه اش بالای سرم بود ...

دوستای خوبم ممنون از اینکه حالمو پرسیدین . بعد از دو سه روز که خیلی حالم خراب بود و سرم از بس که سنگین شده بود ، حسابی به تنم زیادی می کرد ، امروز خیلی بهترم . ریحانه عزیز هم منو به نازک نارنجی بودن متهم کرده بود . ریحانه خانم گل ما تو صبر و تحمل ، انگشت کوچیکه شما هم نمی شیم ولی خب اونقدرها هم نازنازی نیستم ، خیلی حالم بد بود . بگذریم...

تا سه چهار سال پیش در همسایگی ما یک خانواده 4 نفره متشکل از پدر و مادر و 2 فرزند دختر زندگی می کردند . البته زندگی چندان آرومی نداشتند و اینو می شد از سروصدای گاه و بیگاه و از برخوردهای آقاهه که متعلق به یکی از اقوام مرد سالار ایرانی بود و به دلیل تربیت خاص خونوادگیش گاه و بیگاه دستی هم روی زنش بلند می کرد فهمید . طفلی خانمه چقدر از جانب خانواده شوهرش به خاطر نداشتن پسر سرزنش می شد . این آقا از فرهنگ آپارتمان نشینی هم که خداروشکر کاملا" بی بهره بود ، به طوریکه گاهی که از جلوی در آپارتمانشون رد می شدیم می دیدیم که در خونه کاملا" باز ، آقاهه هم دو سه تا متکا زیر دست و کاسه تخمه هم جلوش و مشغول تماشای ماهواره بود . هفته ای چندبار هم مهمونیهای شبانه ای داشتند که آسایش ما رو سلب کرده بود . از کفش های چیده شده توی راه پله ها بگم که تا پاگرد طبقه با لا هم می رسید یا بساط دود و منقل که بوش ساختمونو برمی داشت یا سروصدایی که تا 3و 4 نصف شب خواب رو برما حروم میکرد . گاهی هم که خانمه خونه نبود آقا زیر آبی می رفت و ... خلاصه وصله ناجوری بودند . البته اینم بگم که از موقعیت مالی بسیار خوبی برخوردار بود و ریخت و پاشش برای خونواده اش زیاد بود . تا اینکه یک روز عصر وقتی که من و بابایی و آهو رسیدیم خونه دیدیم که اعلامیه آقاهه رو زدند رو برد . خشکمون زد . بله اون آقا توی یک حادثه رانندگی فوت کرده بود . توی مجلس ختمش غوغایی بود . پسر بزرگ خونواده بود با چهار پنج تا خواهر و یک برادر 14 - 15 ساله . خواهر و مادرش چه می کردند و اینقدر صورتهاشونو چنگ زده بودند که از گونه هاشون خون سرازیر شده بود . ولی همین خونواده بعد از چند روز آزار و اذیتهاشونو به زن و بچه اون مرحوم شروع کردند . توی همون بحبوحه ختم و عزاداری می خواستند از عروسشون ( که خیلی هم کم سن بود و توی 16 سالگی ازدواج کرده بود و توی 29 سالگی بیوه شده بود ) تعهد محضری بگیرند که هیچوقت ازدواج نکنه . چند روز بعد سراغ فرش تازه خریداری شده رو برای خونه پدری و مبل سفارش داده شده  توی مبل سازی رو برای جهیزیه خواهر کوچیکه می گرفتند . ماشینشونم تحویل برادر کوچیکه شد . کل دخل و خرج خونه هم افتاد دست پدره . حالا بماند که چقدر اینها برای قرون قرون خرج خونه باید جواب پس میدادند . پرداخت  شارژ آپارتمان همیشه با تاخیر انجام می شد . وای به روزی که خرج اضافیی توی ساختمون انجام میشد و پولی علاوه بر شارژ باید پرداخت می شد ، تا پدربزرگه با مسئول ساختمون صحبت نمی کرد و توجیه نمی شد و از بابت انجام کار مطمئن نمی شد پولو پرداخت نمی کرد . بعد هم خط و نشونی بود که برای این عروس بیچاره کشیده می شد که اگر یک مو از سر نوه هام کم بشه ال می کنم و بل می کنم و ... البته اینها تنها گوشه ای از فشارهائیه که به این خونواده وارد شده ، چون من که کمترین زمان رو توی خونه ام و معمولا" کمترین خبرها رو دارم و نه علاقه و نه وقت کنجکاوی توی مسائل دیگران رو دارم تا این حد اطلاعات دارم . چند روز پیش که به طور اتفاقی از یکی از همسایه ها که به صورت تفننی کار آرایشگری انجام می ده و من گهگاه برای بعضی از کارها پیشش میرم شنیدم که مادر این دو تا دخترها گذاشته و رفته خونه پدرش و بچه ها الآن سه ماهی هست که تنها زندگی می کنند . فکرش رو بکنید دو تادختر نوجوون یکی 15 ساله و یکی 12 ساله توی یک خونه تنها زندگی کنند . دختر بزرگه خیلی هم ناز و خوش هیکل و خوش قد و بالاست و اینطور که این خانم همسایه که نسبت دوری هم با اونها داره می گفت ، به تازگی به دام عشق یک آقای متاهل گرفتار شده . با خودم فکر می کردم که اون پدر بزرگی که نگران این بود که نکنه مویی از سر نوه اش کم بشه ، کجاست که ببینه قلب و روح و زندگی نوه اش داره به تاراج می ره . حالاست که می فهمم چرا توی همون مجلس ختم همسر اون مرحوم گریه می کرد و می گفت : کاش هنوز بود و سایه اش بالای سرم بود و من پیش خودم فکر می کردم که اون که اصلا" مرد خوبی نبود ...

زود برمی گردم ...

سلام . فعلا" سرمای شدیدی خورده ام و حسابی بی حالم . سردرد و گلو درد و عطسه و سرفه و قرص و آمپول و شربت و ......

زود برمی گردم .