ماهگرد

امروز دقیقا" یک ماه از شروع به کار این وبلاگ می گذره . خوشحالم که پا به این دنیای مجازی گذاشتم و از این طریق نوع جدیدی از ارتباط رو تجربه کردم . خوشحالم که اینجا دوستانی پیدا کردم که به من سر می زنند ، اظهار لطف می کنند و حتی چند تا از اونها توی وبلاگهاشون به من لینک دادند . ممنون که من رو توی جمع خودتون پذیرفتید . به خاطر تمام محبت هاتون  سپاسگزارم .

من و آهو

1 - می دونم که همه مامان ها عین من وقتی که به بچه هاشون نگاه می کنند ، یک چیزی تو دلشون می ریزه و قلبشون لبریز از عشق و شادی می شه ، مخصوصا" وقتی که یخورده ترگل ورگل تر از معمول باشند . امروز قرار بود توی مهد آهو ، از بچه ها عکس نوروزی بگیرند کنار سفره هفت سین و حاجی فیروز . ما هم صبح پا شدیم و آهو خانومو  حسابی خوشگلش کردیم ، موهای بلند خرماییشم دم موشی (یا دم گوشی یا خرگوشی ، نمی دونم درستش کدومه ) بستیم و یکسری از جواهرات بدلیشم به خودش آویزون کرد و بردیمش مهد .  نمی دونید چه جو جالبی بود . بچه ها همه لباس نوهای عیدشونو پوشیده بودند . پسرها همه شلوارهای جین یا کتون نو و کتونی های تازه از جعبه درامده یا کفشهای مردونه براق و واکس خورده و بلوزهایی که خیلیهاشون طرحی از اسپایدرمن داشت پوشیده بودند ، جند تاشونم کت یا جلیقه و شلوار مردونه با پاپیون یا کراوات ، با موهای آب و جارو شده و بعضا" ژل زده و حالت داده شده . دخترها هم اکثرا" پیرهنهای چین و واچین که اغلبشونم تو مایه های صورتی بود ، بعضیها هم لباسهای محلی رنگ و وارنگ و خیلیها هم دامنهای جین کوتاه با جوراب شلواری و بلوزهای خوشگلی که اونها هم بیشتر صورتی بودند و اغلب با طرح باربی ، پوشیده بودند . هرچی هم زیور آلات رنگ و وارنگ داشتند ، به خودشون آویزون کرده بودن و البته از موها هم غافل نشده بودن و به هر شکل ممکن اونها رو خوشگل کرده بودند . خلاصه که همشون خوردنی شده بودند . خدا همشونو سالم نگهداره و برای بابا ماماناشون حفظ کنه .

2 – دیشب آهو دمپایی رو فرشی های منو پاش کرده بود و تو خونه راه می رفت . می گفت : " مامان اینها دقیقا" اندازه منه ، فقط آقای کفش دوز نصفشو اضافی گذاشته !!!.

3-  توی آشپزخونه مشغول کار بودم که آهو از توی دستشویی منو صدا کرد و گفت : " مامان یه چیزی نشونت می دم دعوام نکنی ها ، فقط بگو ههههههه !!! بعدم بشورش ." منم از اونجایی که اون توی دستشویی بود ، اونم طولانی مدت ، ( با عرض معذرت ) چه فکرها که پیش خودم نکردم ، ولی خونسردیمو حفظ کردم و گفتم : باشه . بعد کاغذو از رو پاش برداشت . دیدم هر دو تا پاشو از بالای رون تا زانو با خودکار خط خطی و نقاشی کرده . خیالم راحت شد . ناراحت که نشدم ، هیچ . خوشحال هم شدم . راستش از شیطنتهاش و خیلی وقتها از خرابکاریهاش خوشم میاد . وقتی که با کاری مخالفت می کنه یا از خودش دفاع می کنه و حرفشو می زنه ( البته تا حدی که مغایر با چارچوبهامون نباشه ) ته دلم خوشحال میشم . دوست ندارم بچه مطیعی باشه که هرچی بهش گفته می شه بی چون و چرا اجراکنه . البته ناگفته نمونه که گاهی اوقات کلافه میشم و در عمل خلافش رو نشون می دم ولی سعیم بر اینه که بهش یاد بدم درمورد مسائل مربوط به خودش ، تعیین کننده باشه . دوست ندارم عین بچگیهای خودم باشه . آخه من خیلی آروم و مظلوم بودم . هیچ شیطنت خاصی رو از بچگیهام به یاد نمیارم ( به جز اینکه یکبار کودکستانی که بودم جلوی موهامو قیچی کردم و موهای قیچی شده رو ریختم تو کفشهای بابام کل خرابکاریهای من در همین یک فقره خلاصه می شه). همیشه سرکلاس درس ، با وجود اینکه شاگرد اول بودم ، به محض اینکه صدام می کردن یا چیزی ازم می پرسیدن مثل لبو سرخ می شدم . الآنم با وجود اینکه دانشگاه ، ازدواج و بعد هم کار خیلی منو عوض کرده ، ولی هنوز هم نمی تونم به راحتی از احساسم صحبت کنم و حرفمو راحت بزنم . دوست دارم آهو دختر قوی و راحت و درعین حال مؤدبی باربیاد . حالا تا چه حد موفق باشم ، خدا می دونه .      

معرکه گیری

دیدن این* عکسها و این عکسها منو خیلی متاثر کرد و دلم رو به درد آورد.چه دنیای کثیفیه . نمی دونم باید از اون پدر و مادری گله مند بود که فرزندش رو درمقابل پول ناچیزی اجاره میده ( هرچند که کم و زیاد بودن این مبلغ نمی تونه توجیهی بر این کار باشه ) ، یا از اون نامردی که این بچه را به اسم " کمر بسته ابوالفضل " وادار به انجام همچین کاری می کنه ، یا از اون آدمهای بی رگ و بی غیرتی که تماشاگر این نمایش مرگبار هستند ؟ واقعا" گناه کدوم بیشتره ؟  

* برگرفته از سایت پیک ایران