حرف بد

چند شب پیش من و مری و آقای پدر  داشتیم با هم یک مسابقه راتماشا می کردیم . آقای پدر از دست یک گروه از شرکت کنندگان که خیلی کند و دست وپاچلفتی بودند حرص می خورد و بد وبیراه می گفت . من سعی داشتم با ایما و اشاره بهش بفهمونم که جلوی بچه از این حرفها نزنه ، که مری درحالیکه توی چرت بود و داشت شستشو می مکید گفت : مامان نگران نباش ، من این حرفها رو از بابا یاد نمی گیرم !!!! .

زشتی و زیبایی


به نقل از وبلاگ
زندگی با امید

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و تصمیم گرفتند که در دریا شنا کنند. پس از اندکی ، زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را به تن کرد و راهش را گرفت و رفت. اندکی بعد ، زیبایی از آب خارج شد و اثری از لباس خود ندیدو چون از برهنه بودن خجالت می کشید ، به ناچار لباس زشتی را به تن کرد و به راه افتاد.
از آنروز به بعد ، اکثر انسانهاآن دو را باهم اشتباه گرفتند ، اما بودند معدود افرادی که صورت زیبایی را دیدند و با وجود لباسی که بر تن داشت او را شناختند و بعضی نیز صورت زشتی را شناخته و با زیبایی اشتباه نگرفتند.
                                                            

خدا

گاهی اوقات آدم می مونه که به سوالهای بچه ها چه جوابی بده . دیروز مری از من پرسید :

" مامان چرا خدا معلوم نیست ؟ " من که نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم گفتم :  "درسته که خدا معلوم نیست ولی همه جا هست . " دوباره پرسید : " یعنی اونقدر درازه که از تهران تا شمال میرسه ؟ یا اینکه نصفه نصفه است ؟  یا اینکه توی هر شهر یه دونه هست ؟ " . واقعا" نمی دونستم که چه جوری باید قانعش کنم . به بچه ای تواین سن که فقط درک فیزیکی از  بزرگی داره چه جوابی میشه داد ؟!!!