توی یکی از خیابونهای این شهر بزرگ که محل کار من هم توی اون خیابونه و جلوی یکی از بیمارستانهای بزرگ و معروف شهر یک پیرمرد واکسی خیلی خوشرو و مهربون مدتها بساط پهن کرده بود . هروقت من و آهو از اونجا رد می شدیم باهامون به گرمی سلام و علیک می کرد و به آهو می گفت : " سلام جوجه ، خسته نباشی " و ما هم متقابلا" جوابشو می دادیم . گاهی هم آهو را با مهربونی می بوسید و نخودچی کشمش بهش می داد . ولی چند وقتیه که اون پیرمرد دوست داشتنی رو اونجا نمی بینم . نمی دونم به خاطر سردی هواست یا اینکه ...
خدا کنه که غیبتش به خاطر سرمای هوا باشه .
آنا
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1383 ساعت 10:41 ق.ظ
یک حس خوبی دارم . آخه دارم خاله میشم . تا حالا تجربه خاله بودن نداشتم ولی اونایی که داشتند می گن خیلی شیرین و خوشمزه است . البته هنوز ۵.۵ ماه دیگه مونده . هرچی به خواهرم گفتم بیاد و از الآن خاطراتشو بنویسه ( کاری که من بصورت منسجم برای آهو نکردم و حالا پشیمونم ) ، انقدر به خاطرات شرایط خاص دوران بارداری حالش بده که حوصله اینکارو نداره و میگه چه فایده ؟ هرچه الآن بخوام بنویسم همش حالت تهوع و ... است . ولی من حالا می خوام برای این نی نی گولو بنویسم که هرچند مامانشو داره خیلی اذیت می کنه ولی خاله عاشقشه و قربونش میره ...
آنا
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1383 ساعت 03:18 ب.ظ
قبلا" با خودم و شماها قرار گذاشته بودم که توی این وبلاگ دخترم را مری بنامم ( به تبعیت از دوشس ) . ولی دیشب خودش به من گفت که : " مامان من دوست دارم آهو باشم . خیلی آهو دوست دارم . " بنابراین من هم از این به بعد اونو آهو می نامم .
» دیروز که رفتم آهو رو از مهد بردارم یکی از دوستهای صمیمی اش را هم با مامانش بردیم که برسونیم . این دوتا موش موشک بعد از این که فهمیدند قراره با هم بریم ، دست همو گرفته بودن جیغ میزدن ، بالا پایین می پریدن و می خندیدن . بعد هم که سوار شدیم ، ماشینو رو سرشون گذاشته بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن و بلند بلند شعر می خوندن . ما مامان ها هم کیف می کردیم و از شیطنت هاشون لذت می بردیم . خیلی دلم می خوادکه بچه ام هنر شادبودن و شادزیستن رو یاد بگیره . دوست دارم تو این دنیای ماشینی امروز با این همه پیچیدگی و سرعت ، با اینهمه دود وشلوغی و ترافیک ، آپارتمانهای کوچک ، بدون حیاط ، بدون خواهروبرادر ، بدون دخترخاله و پسرعمه ودختردایی و... فرصت داشته باشه تا بچگی کنه و طعم خوش اون رو برای مزمزه کردن در روزهای سخت بزرگسالی یک جایی گوشه ذهنش نگهداره .
» نمی دونم با این سرما چه کار می کنید و گاز دارید یا نه ؟ ما که دیشب گازمون قطع شده بود و خونه خیلی سرد . آهو گفت : " مامان الآن حتما" خدا خیلی سردش می شه . آخه اون بیرونه . "
» دیشب داشتیم سه نفری ( من و آهو و باباش ) یک سریال ایرانی می دیدیم . تا شروع شد آهو به باباش گفت : " بابا توی این سریال یک پسری بازی می کنه که من خیلی ازش خوشم اومده . " من و بابا زیرچشمی به هم نگاه کردیم و خیلی عادی به صحبتمون ادامه دادیم . وسطهای سریال بحث ازدواج اون پسره مطرح شد و پدر پسره به دختری که می خواست با اون ازدواج کنه گفت : خوب فکراتو بکن بعد تصمیم بگیر . همین موقع آهو گفت : " من اگر عاشق این پسره بودم ، اول خوب فکرامو می کنم بعد بابا مامانمو تو جریان میندازم . " حالا شما تجسم کنید قیافه من و بابایی رو .
آنا
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1383 ساعت 11:49 ق.ظ