چند شب پیش من و مری و آقای پدر داشتیم با هم یک مسابقه راتماشا می کردیم . آقای پدر از دست یک گروه از شرکت کنندگان که خیلی کند و دست وپاچلفتی بودند حرص می خورد و بد وبیراه می گفت . من سعی داشتم با ایما و اشاره بهش بفهمونم که جلوی بچه از این حرفها نزنه ، که مری درحالیکه توی چرت بود و داشت شستشو می مکید گفت : مامان نگران نباش ، من این حرفها رو از بابا یاد نمی گیرم !!!! .