روز معلم مبارک

روز معلم رو اول از همه به مامان خوبم این فرشته مهربون که سالها تدریس کرده و برای من اولین معلم زندگی بوده تبریک می گم و بعد از اون به تمام معلمهای گلی که در طی سالیان تحصیل برای من زحمت کشیدند . خانم ها : کشاورز ، لاجوردی ، نیشابوری ، دیانت ، مظاهری ، جاویدان ، انصاری ، خبیری ، امامی ،صالحی ،  یوسفی ، حاج باشی ، گلچین ، رضاپور ، صدرایی ، شریفی ، آقای خردمند و ... همه اونهایی که اسمهاتونو به یاد نمیارم ، به همتون خسته نباشید می گم . دست همتونو می بوسم ، اگرچه ، باوجود اینکه همیشه دانش آموز ممتازی بودم ، از بعضیهاتون چندان دل خوشی نداشتم ( از خانم لاجوردی معلم کلاس اول دبستان که تو سالهای اول جنگ از مدیریت مدرسه پسرونه به تدریس کلاس اول دبستان دخترونه تنزل مقام پیدا کرده بود و شاگردهای ضعیفو تنبیه می کرد و مداد لای انگشتهاشون می گذاشت و هرروز گریه تعدادی از بچه ها رو درمیاورد یا خانم انصاری مدیر دبستان که اونهم تو همون سالهای جنگ بچه ها رو تحریک می کرد که اجناس احتکار شده توی منزلشونو لو بدهند یا خانم رضاپور مدیر راهنمایی که از من به عنوان شاگرد اول کلاس می خواست که گزارش کار دبیرها رو به طور مخفیانه بهش بدم و با امتناع من روبرو شد و... ) و این طبیعت معلم و شاگردیه و کاریش نمیشه کرد .

دوستتون دارم ... 

ما واقعا" چقدر فقیر هستیم !...

روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و یک شب را در یک خانه محقر روستایی به سر بردند .

 در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : " نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ "

پسر پاسخ داد : " عالی بود پدر ! "

پدر پرسید : " آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ "

 پسر پاسخ داد : " فکر می کنم . "

 و پدر پرسید : "چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ "

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : " فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوسهایی تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !"

در پایان حرفهای پسر ، زبان پدر بند آمده بود . پسر اضافه کرد : " متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا" چقدر فقیر هستیم ! "

روز جهانی عروسک و نی نی

1 - دیروز روز جهانی عروسک بود . البته توی تقویم ما که مناسبتهای اینچنینی نوشته نمی شه ولی توی مهد آهو از قبل روی تابلوی لیست برنامه های ماه اردیبهشت اعلام شده بود و توضیح داده شده بود که توی این روز هر بچه ای هرچندتا که دلش بخواد می تونه از عروسکهاش بیاره و به دوستاش معرفی کنه . عصر هم که رفتم دنبال آهو دیدم که یک نمایشگاه کوچولو از عروسکهای دست ساز بچه ها توی حیاط مهد درست کردند . بچه های هر کلاس یک نوع عروسک درست کرده بودند که روی هرکدوم از اونها اسم سازنده اش نوشته شده بود و پدر و مادرها با اشتیاق دنبال ساخته دست بچه های خودشون می گشتند و اونها رو برمی داشتند . این عروسکها از ساده ترین مواد مثل : قوطی کبریت ، دستمال کاغذی ، لیوانهای یکبار مصرف ، پاکتهای کاغذی ، تشتک نوشابه ، توپهای پلاستیکی ، مقوا ، کاموا و وسایلی از این دست ساخته شده بود .

2- دیشب سر شام یکدفعه متوجه شدم که بابایی محو آهو شده و آهسته به من گفت :" تو چطور دلت میاد که بگی یک بچه دیگه بیاریم ؟ این همه عشق ماست . من که هیچوقت نمی تونم هیچ بچه دیگه ای رو اینجوری دوست داشته باشم . هرگز . " بعد هم آهو رو بغل کرد و چشماش پر از اشک شد . توی دلم خدا رو شکر کردم به خاطر این محبتی که تو دل این پدر نسبت به دخترش گذاشته و از صمیم قلب ازش خواستم که به این محبت عمق و وسعت بده تا توی سنین نوجوانی و جوانی هم که یک دختر نیاز زیادی به دوستی و همراهی پدرش داره همینقدر به هم نزدیک باشند و از مصاحبت با هم لذت ببرند .