معجون

1 - عید داره میاد ولی نمی دونم چرا اصلا" حوصله خونه تکونی رو ندارم . هنوز هیچ کاری نکرده ام . فقط 2-3 هفته پیش یک سر وسامونی به کابینتهای آشپزخونه دادم و اتاق آهو را یک خونه تکونی کردم. شاید باور نکنید دو روز من درگیر اتاق فسقلی این خانوم بودم . دو تا کیسه زباله پر کردم از عروسکهایی که فقط جا رو اشغال کرده بودن و هرچند که همه سالم بودن و خیلیهاشون هم درحد نو بودن ، مدتها بود که مورد استفاده قرار نمی گرفتن. چند تا از اونها رو به یک بچه کوچولو که پدرش زندانیه و مادرشم ولش کرده و حالا پیش عمه اش زندگی می کنه دادم ، بقیه رو بردم خونه مامانم اینها گذاشتم . به اندازه دو تا کیسه بزرگ هم آشغال جمع شد که دور ریختم . توی هر کیف و جیبی یک کاغذ تاشده گذاشته بود که مثلا" این چکه ، اون یکی مدرک مهمیه و... کلی هم از این کارتها و بروشورهای تبلیغاتی جمع کرده بود و توی هر کیف و لای هردفتر و تو هر جیبی و خلاصه هرکجا یکدونه گذاشته بود . بعد هم از همه خواستم که تورو خدا دیگه برای این آهو اسباب بازی و عروسک و مدادرنگی و لوازم تحریر و کیف و خلاصه از این خرت و پرتها نخرید که ظرفیت تکمیله (ولی کو گوش شنوا ) اگرم می خواید چیزی بخرید حداقل لباس بخرید که یک باری هم از روی دوش مامان و باباش برداشته باشید .

2 – چند روزیه خیلی دلم هوای پدربزرگمو کرده . خیلی دوستش داشتم . نوه بزرگش بودم . اونم منو عاشقانه دوست اشت . البته همه نوه هاشو دوست داشت . خیلی خیلی مهربون بود . با چنان محبتی مارو بغل می کرد و می بوسید که احساس می کردیم الآنه که استخونهامون خرد بشه . مثل اکثر قدیمیها خیلی مرتب و منظم بود . امکان نداشت کار امروزو به فردا بندازه . امکان نداشت که توی خونه یا وسایل خونه نقص و عیب و ایرادی باقی بمونه . خیلی پر انرژی و فعال بود . به شدت اهل پیاده روی و دوچرخه سواری بود . سرشب می خوابید و ازساعت 5 صبح هم بیدار بود . عاشق غذاهای چرب و چیلی بود وهمه چیزهم می خورد ولی هیکلش کاملا" رو فرم بود و توی عمرش به جز سرماخوردگی هیچ بیماری دیگری را تجربه نکرده بود . که البته عمر سرماخوردگیهاشم به دو روز نمی کشید ، چون بلافاصله از مادربزرگم می خواست که یک آش برنج براش درست کنه ، اونو می خورد و زیر لحاف می خوابید تا به قول خودش عرق کنه و خوب شه و واقعا" هم همینطور می شد. تا اینکه اون سرطان لعنتی اومد سراغش و در عرض 9 ماه اونو از پا دراورد. اون اواخر وزنش به 35 کیلو رسیده بود وعمل جراحی هم نتونست کمکی بهش بکنه . الان 8 ساله که رفته ولی هنوز هروقت عکسش رو نگاه می کنم فکر می کنم که داره نگام می کنه . کاش اقلا" آهو رو میدید . مطمئنم که هردو عاشق هم می شدن . یادش به خیر.

3 – مدیر مهد آهو یک خانم میانسال ولی فوق العاده شاد و پرانرژیه و ضمنا" عاشق کارش . خیلی آدم باحالیه و برنامه های جالبی برای بچه ها و خونواده ها داره  و به شادی کردن بچه ها خیلی اهمیت میده. مثلا" توی روز کودک علاوه بر برنامه های مفرح و جالبی که برای بچه هاداره ، ماشینشو در اختیار بچه ها میذاره تا اونو رنگ کنن . هر بچه ای با یک قلم مو یک گوشه ای از اونو نقاشی می کنه . با ورکنید در پایان جشن نمیشه حدس زد که اون ماشین چه رنگی بوده . یکی دیگه از برنامه های جالبی که داشت این بود که در روز مادر جشنی برای تجلیل از مادرها ترتیب داده بود و همه مامان ها هم در مراسم حضور پیدا کرده بودند ، غافل از اینکه به صورت کاملا" سری و با کمک بچه ها به پدرها اطلاع داده بودند که راس یک ساعت خاص همه با دردست داشتن یک شاخه زر قرمز توی محل جشن حاضر بشن و اونو به همسرانشون هدیه بدن . یکی دیگه از کارهای جالبشون هم این بود که یک روز رو در سال برای فروش کارهای دستی بچه ها به پدر و مادرهاشون اختصاص داده بودن . سر یک ساعت خاص از همه دعوت کرده بودن که به مهد بیان . فضای مهد رو هم به شکل یک نمایشگاه درآورده بودن و کاردستی ها به قیمت هایی که خود بچه ها تعیین می کردن توسط پدرومادرها و یا پدربزرگها و مادربزرگها خریداری میشد . پول جمع شده در هر کلاس هم برای خود اون کلاس به سلیقه مربی و بچه ها هزینه می شد . مثلا" بعضیها کلاسشونو رنگ کرده بودن ، بعضی ها خوراکی خریده بودن و ... جلسات آموزشی متعددی هم با حضور کارشناسان مجرب برای والدین برگزار می کنند و گاهی درخلال این جلسات بازیهایی دسته جمعی را با بزرگترها انجام میدن . از این نمونه کارها زیاده . دیروز هم توی مهد مراسم سالاد درست کنون داشتند . به بچه ها گفته بودن که هرکس دوست داره از خونشون مقداری سبزیجات بیاره. قبل از ناهارهم به بچه ها از اون چاقوهای ( بقول آهو ) واقعی که تیزه و مامانها باهاش کار می کنند داده بودند و خود بچه ها سالاد درست کرده بودن و با غذاشون خورده بودن و کلی هم بهشون مزه داده بود. حالا تجسم کنید سالادی که بچه ها ، اونم توی مهد درست کنند چقدر استریلیزه است . ولی خوردن داره .

4- دیشب ، نصفه های شب آهو برای دستشویی رفتن منو صدا کرد . ( درطول روز خودش میره ولی نصف شبها منو صدا می کنه . ) منم چون خیلی خوابالو بود بغلش کردم و از تو تختش آوردمش پایین . دستشو دور گردنم حلقه کرد و همونجور خوابالو یک لبخند خیلی خوشگل تحویلم داد . حس کردم دوست داشتنی ترین موجود عالم تو بغلمه . خدا جونم به خاطر داشتن آهو ازت متشکرم .

5 – وای خیلی حرف زدم ، فقط اینم بگم که دیروز که رفتم آهو رو ازمهد بیارم ، منو برد توی کلاس و جدول امتیازات زبانشونو که معلمشون به دیوار زده بود به من نشون داد . وای چه احساس افتخاری کردم وقتی دیدم که ستاره هاش به تعداد قابل توجهی از همه بچه ها بیشتره .  

نظرات 11 + ارسال نظر
المیرا و تنها سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.asemoun-hastu.blogsky.com

سلام وب قشنگی داری آا جان پیشم بیا

نگین سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 03:31 ب.ظ http://roozhaeman.blogspot.com

سلام
والا منکه بااین اوضاع فکر کنم از خونه تکونییمعاف باشم
ولی حاضر بودم پام سالم بود خونه همه را میتکوندم

مهسا چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ب.ظ http://haghighifamily.persianblog.com

سلام . میتونم بپرسم مهد کودک آهو کجاست و اسمش چیه ؟

آنا چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 03:06 ب.ظ http://duchess.blogsky.com

این را درجواب مهسا جون می نویسم چون ایمیلی نذاشته که جوابشو به خودش بدم . اسم مهدش رنگین کمانه و توی خیابون میرعماد . البته همین مدیر ۲ تا مهد دیگه هم داره که اون دوتا هم توی خیابون آپادانا هستند و برنامه های این سه مهد هماهنگ و مشترکه . اگر اطلاعات بیشتری خواستید به من بگید تا بهتون بگم . خوشحال میشم بتونم کمکی بکنم .

مامان خرگوشک چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 08:37 ب.ظ http://ayeneh2004.persianblog.com

از خونه تکانی نگو که اصلا حوصله اش را ندارم ولی بالاخره باید انجام داد دیگه.راستی چه دخمل گل بانمکی داریدها.خدا حفظش کنه.در اخر روح پدربزرگتون شاد باد

پگاه پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:41 ق.ظ http://pegahgood.persianblog.com

آنای نازنین سلام از محبتت و کامنتات ممنونم. امیدوارم دعای شما درگیر بشه.آهو کوچولو رو ببوسین.منم زیاد حوصله‌ی گردگیری و ... رو ندارم.در مورد مهد هم واقعاْ خوشبحالت که از مهد آهو راضی هستی و خوشبحال آهو که میتونه توی یه مهد خوب به بالندگی برسه...پاینده باشین

مهسا پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 11:06 ق.ظ http://haghighifamily.persianblog.com

ممنون از جوابت اما باز هم مزاحمت میشم

مامانی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 08:05 ب.ظ http://ahookoochooloo.persianblog.com

منم حوصله خونه تکونی ندارم . خدا پدربزرگتون رو بیامرزه روحش شاد باشه . و خیلی خوبه که از مهد آهو راضی هستی ایشالله که همیشه شاهد پیشترفتش تو زندگی باشی . زنده باشه .ببوسش این گل کوچولو رو .

مامان دوقلوها جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 08:52 ب.ظ http://myitwins.blogspot.com

اینجور که معلومه تقریبا اینجاها خانومی یافت نمیشه که حوصله خونه تکونی رو داشته باشه.من عاشق دختر بچه های شیطون وپر انرژی ام.از طرف من آهو خوشگله رو ببوس

فاطمه(آسمان مال من است) شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 09:45 ق.ظ http://skyismine.blogspot.com

سلام مامانی.۱ـ من از آشغال دور ریختن خیلی خوشم میاد اما از مرتب کردن...!!! راستی اون چک و برگه های مهمش خیلی بامزه بود.۲ـخدا پدربزرگ نازنین‌تون رو رحمت کنه و روحش شاد باشه. مطمئن باشید که هر پیشرفت آهو اونو شاد می‌کنه.۳ـ خدا رو شکر که از مهد راضی هستید. خدا کنه همه مربی‌ها اینجوری باشن.

یک مامان شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:42 ب.ظ http://www.khaharaneh.blogfa.com

تمام پست های قبلیتون رو خوندم. همه جالب و خواندنی بود .آهو خانم هم خیلی ماهه. در مورد اسم اصلیش هم تا اندازه ای موافقم چون دخترای من هم اسم های اصلیشون رو ننوشتن! شعر مامان عصبانی حرف نداشت. و در مورد توضیحاتمون به بچه ها در واقع به اونها یاد می دیم که نسبت به مسائل واکش های صحیح از خودشون بروز بدن .چون کسی که قیافه ی بدی داره دست خودش نبوده وممکنه آدم مهربونی باشه و...خوب ... خاله شدنتون هم مبارک...ودر عید به قول خواهر من از خونه تکونی معمولی ، خونه تکونی دل واجب تره .اگه زیاد نوشتم معذرت می خوام فقط می خواستم بدونی تمتم پست های قبلیت رو خوندم و حالا یه جا کامنت گذاشتم .از بابت لینک به دخترام هم ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد