تمرکز

دیشب برق خونه ما قطع شده بود ، من هم که فرصت را مناسب دیدیم به آهو گفتم که بیاد و کمی تمرین موسیقی بکنه . رفت بلزو دفترشو آورد و قرار بود شعر " چه چه بزن مرغ بهار " را که  شعر کوتاه و ساده ایه را تمرین کنه . اول رفت یک ورق برچسب آورد و تمام پیشونی و لپها و پشت دستهاشو از این قلبها و شکلکهای کوچولو چسبوند و مثلا" شروع کرد به تمرین ، اونم با مضرابهای برعکس. بهش گفتم مضرابهاتو درست بگیر دستت . گفت : " نه مامان اینجوری صداش کمتره ، اذیتمون نمی کنه . " گفتم : خب بفرما . یک کم که دینگ و دینگ کرد ، دراز کشید . گفتم : آهو کی دراز کشیده موسیقی تمرین می کنه ؟ پاشو بشین . بلند شد نشست . دوباره شروع کرد . این برچسبهای ریز ریز، دونه دونه کنده می شدن و می افتادن . هی دو تا دینگ میزد و می گفت : " وای مامان این برچسبم افتاد " و تو تاریکی دنبالش می گشت ، دوباره 1 دقیقه دیگه : " وای مامان اون یکی افتاد ." چند لحظه بعد : " اِه مامان ، نور چراغ ( روشنایی گازی ) داره کم می شه ." بعد از چند تا دینگ دینگ : "وای مامان می ترسم به اتاق شما نگاه کنم ، تاریکه ، روح داره . " " وای مامان برچسب پیشونیم افتاد " و... حالا این بین اگر من یک کلمه باهاش حرف می زدم می گفت : " اِه مامان ، تمرکزمو به هم ریختی !!! " خلاصه ما معنی تمرکزم فهمیدیم .

البته آخرش تمرینشو به خوبی انجام داد و کارشو بلد بود . ولی خب بازیگوشه دیگه . نمیتونه یک جا آروم بشینه . چه می شه کرد ؟ دخترک ما هم اینجوریه دیگه ، الهی مامان قربونش بره .    

منطق ما

آخه چرا ما بزرگترها پامونو میذاریم تو دنیای پاک و بی آلایش بچه ها و اونو آلوده می کنیم . چرا نمیگذاریم احساسات صادقانه و بی آلایششونو نشون بدن و ازشون میخوایم که ماسک به چهره بزنند ؟!!!.
 دیروز من و آهو توی ماشین جلوی خونه مامانم اینها نشسته بودیم و منتظر خواهرم بودیم که بیاد و با هم بریم بیرون . داشتیم با هم صحبت می کردیم که دیدم یک خانم زیبا و خوشپوش و خوش هیکل داره از دور میاد . انصافا" من هم برای چند ثانیه مجذوبش شدم ولی بعد خودم را به کاری مشغول کردم و طرف دیگری را نگاه کردم . همون موقع آهو زد به من و با انگشت اشاره کرد به اون خانم و گفت : " مامان ببین اون خانمه چقدر خوشگله. "  این حرکت را طوری انجام داد که فکر کنم اون خانم هم متوجه شد که ما  داریم راجع به اون صحبت می کنیم . من هم که زیاد از این وضعیت خوشم نیامد به آهو گفتم : " این کار درستی نیست و سعی کن که با انگشت کسی رو نشون ندی ، چون ممکنه اون شخص ناراحت بشه . " آهو هم متعجب از این که چرا باید اون آدم ناراحت بشه چون چیز بدی درباره اش نگفته بود و تازه تحسینشم کرده بود . خلاصه منم سعی داشتم که بهش بفهمونم این کارو نکنه . البته فکر هم نمیکنم قانع شده باشه .

چرااین کارو کردم ؟ چرا اگر یک بچه بگه یک نفر زشته ، مؤاخذه اش می کنیم که طرف ناراحت می شه و اگر واقعا" هم زشته ، نباید گفت و غیر مستقیم ریا و دورویی را یادش میدیم . اگر هم تعریف کنه و بگه فلانی چقدر خوشگله ، باز میگیم چرا گفتی ؟ . چون ته دلمون نمیخوایم که طرف فکر کنه خبریه و خودشو بگیره و ...

امان از دست ما بزرگترها با این منطق پیچیده و بعضا" غلطمون .

دوست

دیشب آهو گفت : مامان یه چیزی بهت میگم ، بگو " واااااای ". گفتم باشه . صداشو آروم کرد و تو گوشم گفت : مامان یه روزی مامان امیرحسین ( یکی از بچه های مهد که همه بچه ها از شیطنتها و بی تربیتی هاش شکایت دارن ) به شوخی بهش گفته کوفت بخوری . حالا اونم یادگرفته و موقع ناهار به بچه ها میگه کوفت بخوری .
یه جورایی نگران شدم وقتی دیدم بچه ام بیرون ازخونه خیلی چیزها می شنوه و شایدم می بینه که من دوست ندارم . البته این مسئله اجتناب ناپذیره . حتی اگر الان هم من اونو مهد نفرستم و تو خونه نگهدارم ، این اتفاق وقتی بره مدرسه میفته . من نمیتونم برای همیشه یک محیط استرلیزه برای اون فراهم کنم . خوشحالم که الان اون فرق بین خوب و بد رو در حد سن خودش میفهمه و خیلی از حرفهای بدی رو که میشنوه به کارنمی بره و چیزهایی رو که به نظرش بد میاد برای من تعریف می کنه . ولی چه کار میتونم بکنم که همیشه این رابطه وجود داشته باشه و اون هراتفاقی رو که براش میفته یا هرچیزی رو که می بینه و یا هرحسی رو که داره ، هرچند بد برای من بگه . چه کار کنم که همیشه بتونم دوست خوبی براش باشم ؟