1 - می دونم که همه مامان ها عین من وقتی که به بچه هاشون نگاه می کنند ، یک چیزی تو دلشون می ریزه و قلبشون لبریز از عشق و شادی می شه ، مخصوصا" وقتی که یخورده ترگل ورگل تر از معمول باشند . امروز قرار بود توی مهد آهو ، از بچه ها عکس نوروزی بگیرند کنار سفره هفت سین و حاجی فیروز . ما هم صبح پا شدیم و آهو خانومو حسابی خوشگلش کردیم ، موهای بلند خرماییشم دم موشی (یا دم گوشی یا خرگوشی ، نمی دونم درستش کدومه ) بستیم و یکسری از جواهرات بدلیشم به خودش آویزون کرد و بردیمش مهد . نمی دونید چه جو جالبی بود . بچه ها همه لباس نوهای عیدشونو پوشیده بودند . پسرها همه شلوارهای جین یا کتون نو و کتونی های تازه از جعبه درامده یا کفشهای مردونه براق و واکس خورده و بلوزهایی که خیلیهاشون طرحی از اسپایدرمن داشت پوشیده بودند ، جند تاشونم کت یا جلیقه و شلوار مردونه با پاپیون یا کراوات ، با موهای آب و جارو شده و بعضا" ژل زده و حالت داده شده . دخترها هم اکثرا" پیرهنهای چین و واچین که اغلبشونم تو مایه های صورتی بود ، بعضیها هم لباسهای محلی رنگ و وارنگ و خیلیها هم دامنهای جین کوتاه با جوراب شلواری و بلوزهای خوشگلی که اونها هم بیشتر صورتی بودند و اغلب با طرح باربی ، پوشیده بودند . هرچی هم زیور آلات رنگ و وارنگ داشتند ، به خودشون آویزون کرده بودن و البته از موها هم غافل نشده بودن و به هر شکل ممکن اونها رو خوشگل کرده بودند . خلاصه که همشون خوردنی شده بودند . خدا همشونو سالم نگهداره و برای بابا ماماناشون حفظ کنه .
2 – دیشب آهو دمپایی رو فرشی های منو پاش کرده بود و تو خونه راه می رفت . می گفت : " مامان اینها دقیقا" اندازه منه ، فقط آقای کفش دوز نصفشو اضافی گذاشته !!!.
3- توی آشپزخونه مشغول کار بودم که آهو از توی دستشویی منو صدا کرد و گفت : " مامان یه چیزی نشونت می دم دعوام نکنی ها ، فقط بگو ههههههه !!! بعدم بشورش ." منم از اونجایی که اون توی دستشویی بود ، اونم طولانی مدت ، ( با عرض معذرت ) چه فکرها که پیش خودم نکردم ، ولی خونسردیمو حفظ کردم و گفتم : باشه . بعد کاغذو از رو پاش برداشت . دیدم هر دو تا پاشو از بالای رون تا زانو با خودکار خط خطی و نقاشی کرده . خیالم راحت شد . ناراحت که نشدم ، هیچ . خوشحال هم شدم . راستش از شیطنتهاش و خیلی وقتها از خرابکاریهاش خوشم میاد . وقتی که با کاری مخالفت می کنه یا از خودش دفاع می کنه و حرفشو می زنه ( البته تا حدی که مغایر با چارچوبهامون نباشه ) ته دلم خوشحال میشم . دوست ندارم بچه مطیعی باشه که هرچی بهش گفته می شه بی چون و چرا اجراکنه . البته ناگفته نمونه که گاهی اوقات کلافه میشم و در عمل خلافش رو نشون می دم ولی سعیم بر اینه که بهش یاد بدم درمورد مسائل مربوط به خودش ، تعیین کننده باشه . دوست ندارم عین بچگیهای خودم باشه . آخه من خیلی آروم و مظلوم بودم . هیچ شیطنت خاصی رو از بچگیهام به یاد نمیارم ( به جز اینکه یکبار کودکستانی که بودم جلوی موهامو قیچی کردم و موهای قیچی شده رو ریختم تو کفشهای بابام کل خرابکاریهای من در همین یک فقره خلاصه می شه). همیشه سرکلاس درس ، با وجود اینکه شاگرد اول بودم ، به محض اینکه صدام می کردن یا چیزی ازم می پرسیدن مثل لبو سرخ می شدم . الآنم با وجود اینکه دانشگاه ، ازدواج و بعد هم کار خیلی منو عوض کرده ، ولی هنوز هم نمی تونم به راحتی از احساسم صحبت کنم و حرفمو راحت بزنم . دوست دارم آهو دختر قوی و راحت و درعین حال مؤدبی باربیاد . حالا تا چه حد موفق باشم ، خدا می دونه .
دیدن این* عکسها و این عکسها منو خیلی متاثر کرد و دلم رو به درد آورد.چه دنیای کثیفیه . نمی دونم باید از اون پدر و مادری گله مند بود که فرزندش رو درمقابل پول ناچیزی اجاره میده ( هرچند که کم و زیاد بودن این مبلغ نمی تونه توجیهی بر این کار باشه ) ، یا از اون نامردی که این بچه را به اسم " کمر بسته ابوالفضل " وادار به انجام همچین کاری می کنه ، یا از اون آدمهای بی رگ و بی غیرتی که تماشاگر این نمایش مرگبار هستند ؟ واقعا" گناه کدوم بیشتره ؟
* برگرفته از سایت پیک ایران
1 - عید داره میاد ولی نمی دونم چرا اصلا" حوصله خونه تکونی رو ندارم . هنوز هیچ کاری نکرده ام . فقط 2-3 هفته پیش یک سر وسامونی به کابینتهای آشپزخونه دادم و اتاق آهو را یک خونه تکونی کردم. شاید باور نکنید دو روز من درگیر اتاق فسقلی این خانوم بودم . دو تا کیسه زباله پر کردم از عروسکهایی که فقط جا رو اشغال کرده بودن و هرچند که همه سالم بودن و خیلیهاشون هم درحد نو بودن ، مدتها بود که مورد استفاده قرار نمی گرفتن. چند تا از اونها رو به یک بچه کوچولو که پدرش زندانیه و مادرشم ولش کرده و حالا پیش عمه اش زندگی می کنه دادم ، بقیه رو بردم خونه مامانم اینها گذاشتم . به اندازه دو تا کیسه بزرگ هم آشغال جمع شد که دور ریختم . توی هر کیف و جیبی یک کاغذ تاشده گذاشته بود که مثلا" این چکه ، اون یکی مدرک مهمیه و... کلی هم از این کارتها و بروشورهای تبلیغاتی جمع کرده بود و توی هر کیف و لای هردفتر و تو هر جیبی و خلاصه هرکجا یکدونه گذاشته بود . بعد هم از همه خواستم که تورو خدا دیگه برای این آهو اسباب بازی و عروسک و مدادرنگی و لوازم تحریر و کیف و خلاصه از این خرت و پرتها نخرید که ظرفیت تکمیله (ولی کو گوش شنوا ) اگرم می خواید چیزی بخرید حداقل لباس بخرید که یک باری هم از روی دوش مامان و باباش برداشته باشید .
2 – چند روزیه خیلی دلم هوای پدربزرگمو کرده . خیلی دوستش داشتم . نوه بزرگش بودم . اونم منو عاشقانه دوست اشت . البته همه نوه هاشو دوست داشت . خیلی خیلی مهربون بود . با چنان محبتی مارو بغل می کرد و می بوسید که احساس می کردیم الآنه که استخونهامون خرد بشه . مثل اکثر قدیمیها خیلی مرتب و منظم بود . امکان نداشت کار امروزو به فردا بندازه . امکان نداشت که توی خونه یا وسایل خونه نقص و عیب و ایرادی باقی بمونه . خیلی پر انرژی و فعال بود . به شدت اهل پیاده روی و دوچرخه سواری بود . سرشب می خوابید و ازساعت 5 صبح هم بیدار بود . عاشق غذاهای چرب و چیلی بود وهمه چیزهم می خورد ولی هیکلش کاملا" رو فرم بود و توی عمرش به جز سرماخوردگی هیچ بیماری دیگری را تجربه نکرده بود . که البته عمر سرماخوردگیهاشم به دو روز نمی کشید ، چون بلافاصله از مادربزرگم می خواست که یک آش برنج براش درست کنه ، اونو می خورد و زیر لحاف می خوابید تا به قول خودش عرق کنه و خوب شه و واقعا" هم همینطور می شد. تا اینکه اون سرطان لعنتی اومد سراغش و در عرض 9 ماه اونو از پا دراورد. اون اواخر وزنش به 35 کیلو رسیده بود وعمل جراحی هم نتونست کمکی بهش بکنه . الان 8 ساله که رفته ولی هنوز هروقت عکسش رو نگاه می کنم فکر می کنم که داره نگام می کنه . کاش اقلا" آهو رو میدید . مطمئنم که هردو عاشق هم می شدن . یادش به خیر.
3 – مدیر مهد آهو یک خانم میانسال ولی فوق العاده شاد و پرانرژیه و ضمنا" عاشق کارش . خیلی آدم باحالیه و برنامه های جالبی برای بچه ها و خونواده ها داره و به شادی کردن بچه ها خیلی اهمیت میده. مثلا" توی روز کودک علاوه بر برنامه های مفرح و جالبی که برای بچه هاداره ، ماشینشو در اختیار بچه ها میذاره تا اونو رنگ کنن . هر بچه ای با یک قلم مو یک گوشه ای از اونو نقاشی می کنه . با ورکنید در پایان جشن نمیشه حدس زد که اون ماشین چه رنگی بوده . یکی دیگه از برنامه های جالبی که داشت این بود که در روز مادر جشنی برای تجلیل از مادرها ترتیب داده بود و همه مامان ها هم در مراسم حضور پیدا کرده بودند ، غافل از اینکه به صورت کاملا" سری و با کمک بچه ها به پدرها اطلاع داده بودند که راس یک ساعت خاص همه با دردست داشتن یک شاخه زر قرمز توی محل جشن حاضر بشن و اونو به همسرانشون هدیه بدن . یکی دیگه از کارهای جالبشون هم این بود که یک روز رو در سال برای فروش کارهای دستی بچه ها به پدر و مادرهاشون اختصاص داده بودن . سر یک ساعت خاص از همه دعوت کرده بودن که به مهد بیان . فضای مهد رو هم به شکل یک نمایشگاه درآورده بودن و کاردستی ها به قیمت هایی که خود بچه ها تعیین می کردن توسط پدرومادرها و یا پدربزرگها و مادربزرگها خریداری میشد . پول جمع شده در هر کلاس هم برای خود اون کلاس به سلیقه مربی و بچه ها هزینه می شد . مثلا" بعضیها کلاسشونو رنگ کرده بودن ، بعضی ها خوراکی خریده بودن و ... جلسات آموزشی متعددی هم با حضور کارشناسان مجرب برای والدین برگزار می کنند و گاهی درخلال این جلسات بازیهایی دسته جمعی را با بزرگترها انجام میدن . از این نمونه کارها زیاده . دیروز هم توی مهد مراسم سالاد درست کنون داشتند . به بچه ها گفته بودن که هرکس دوست داره از خونشون مقداری سبزیجات بیاره. قبل از ناهارهم به بچه ها از اون چاقوهای ( بقول آهو ) واقعی که تیزه و مامانها باهاش کار می کنند داده بودند و خود بچه ها سالاد درست کرده بودن و با غذاشون خورده بودن و کلی هم بهشون مزه داده بود. حالا تجسم کنید سالادی که بچه ها ، اونم توی مهد درست کنند چقدر استریلیزه است . ولی خوردن داره .
4- دیشب ، نصفه های شب آهو برای دستشویی رفتن منو صدا کرد . ( درطول روز خودش میره ولی نصف شبها منو صدا می کنه . ) منم چون خیلی خوابالو بود بغلش کردم و از تو تختش آوردمش پایین . دستشو دور گردنم حلقه کرد و همونجور خوابالو یک لبخند خیلی خوشگل تحویلم داد . حس کردم دوست داشتنی ترین موجود عالم تو بغلمه . خدا جونم به خاطر داشتن آهو ازت متشکرم .
5 – وای خیلی حرف زدم ، فقط اینم بگم که دیروز که رفتم آهو رو ازمهد بیارم ، منو برد توی کلاس و جدول امتیازات زبانشونو که معلمشون به دیوار زده بود به من نشون داد . وای چه احساس افتخاری کردم وقتی دیدم که ستاره هاش به تعداد قابل توجهی از همه بچه ها بیشتره .