روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و یک شب را در یک خانه محقر روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : " نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ "
پسر پاسخ داد : " عالی بود پدر ! "
پدر پرسید : " آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ "
پسر پاسخ داد : " فکر می کنم . "
و پدر پرسید : "چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ "
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : " فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوسهایی تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !"
در پایان حرفهای پسر ، زبان پدر بند آمده بود . پسر اضافه کرد : " متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا" چقدر فقیر هستیم ! "
خیلی قشنگ بود. ولی کاشکی یاد می گرفتیم این نگاه مثبتو به زندگی خودمون داشته باشیم نه به زندگی بقیه
dar morede poste ghabli daste raste babaye ahoo zire sare babaye arghavan
واقعا لذت بردم ... عالی بود ... آهور نازت رو ببوس خوشحالم اینجال اومدم و با یه مادر خوب و فهمیده روبرو شم ... اردتمند ریحانه
سلام . خیلی قشنگ بود . ما خیلی فقیریم . آهو کوچولو رو هم ببوس .
سلام.کیف کردم:اول از این متن قشنگت.دوم از بابای آهویی که این قدر خوب میتونه احساسش را بگه.سوم از خاله شدن که برای من ناب ترین لذت بود در ۸ سالگی.یه جور مالکیت.چهارم از وسایل بچه که سر ذوق میاردت.و پنجم از شما که نمیخوای دخترت دچار بحران عاطفه بشه.با اجازه لینکت را میذارم
خیلی عالی بود! و در ضمن بی اجازه لینک دادم.
داستان قشنگی بود و با نظر مانیا موافقم
چقدر جالب بود و اهمیت نگرش در این داستان چه زیبا نهفته است