1- روز چهارشنبه یک سمینار (یا به قول همکارها سمیناهار ، چون با پذیرایی و ناهار مفصلی همراهه ) امنیت شبکه توی یکی از هتلهای تهران برگزار می شد که من هم دعوت داشتم . زمان سمینار توی کارت دعوت از 9 صبح تا 4 بعد از ظهر قید شده بود ، که البته از اونجایی که ما ایرانیها همیشه عادت داریم دیرتر از موعد سر قرارهامون حاضر بشیم ، با تاخیر تعداد زیادی از مدعوین برنامه ساعت 10:30شروع شد. در ابتدا یک پرسشنامه 12 سوالی دراختیار همه قرار می دادند که سوالهاش با توجه به مباحث مطرح شده در سمینار طراحی شده بود . حدودهای ظهر اعلام کردند که پس از تکمیل و تحویل این پرسشنامه ها ، در انتهای برنامه بین کسانی که به تمام سوالات پاسخ صحیح داده اند ، قرعه کشی انجام خواهد شد و به برندگان جوایزی تعلق خواهد گرفت . این بود که من هم گرچه موضوع بحث مورد علاقه و کاربردم بود ، با انگیزه بیشتری به صحبتها گوش فرا دادم ! . حدود ساعت 3:30 پرسشنامه ها جمع آوری و پس از تمام شدن صحبتهای آخرین سخنران راس ساعت 4 قرعه کشی آغاز شد . در کل از بین تمام شرکت کنندگان 40 اسم در قرعه کشی شرکت داده شد و در کمال ناباوری و حیرت ، دومین قرعه به نام من افتاد . بالاخره برای اولین بار در عمر پربرکتم در یک قرعه کشی شانس با من یار بود و برنده یک مادربرد شدم . و حکایت همون کسی شدم که یک دکمه پیدا کرده و میخواد براش کت بدوزه .
2- آهو سرما خورده و گلودرد داره . دو روزه مهد نمیره و با خوشحالی تمام پیش مامانی محبوبش مونده . دیروز هم رفته دکتر و با شجاعت تمام آمپول زده . آفرین دختر شجاع بزرگم !!!
دخترم داره بزرگ می شه و من این بزرگ شدن رو توی رفتارش می بینم . پنج شنبه که ما دو تا تعطیل بودیم ، بابایی هم سر کار نرفت تا سه تایی بریم بیرون . آهو خیلی خوشحال بود و بالا و پایین می پرید و می گفت : " امروز روز خیلی خوبیه برای من " و در جواب بابایی که علتشو پرسید ، گفت : " آخه تعطیلم و مامان و بابا هم پیشم هستند ، هوا هم خوبه و احساس خوبی به من میده " . مامانی ، الهی هرروز روز خوبی برات باشه و همیشه احساس خوبی داشته باشی .
3 - راستی .. آهو دنبال * زاغ زاغکی می گرده که براش آرزو کنه که یک " خونه طبقه اول
تنهای حیاط دار " داشته باشه که هر چقدر دلش خواست تو حیاطش بدوه و بازی کنه .
اگر اون زاغ زاغکو دیدین ، پیغام دختر منو بهش برسونین .
* زاغ زاغک : قاصدک
آهای مامان های شاغل ! شده تا حالا دلتون بخواد که کارتونو رها کنید و خونه داری کنید . من که شدیدا" احساس خستگی می کنم و دلم می خواد خانوم خونه بشم . دلم یه ذره بی خیالی و بی مسئولیتی می خواد . یه خرده آرامش یه کم شتاب کمتر . صبح ها بیدار شم ، اگه حوصله ام اومد برم نون تازه بگیرم ، اگرم نه یک بسته نون از توی فریزر دربیارم و صبحونه رو آماده کنم و با خیال راحت بشینم کنار بابایی باهم گپ بزنیم و صبحانه بخوریم . صبحها مجبور نباشم که آهو رو زود بیدار کنم و هی بهش بگم بدو ، بدو مامان دیر شد . شبها هم به زور نفرستمش تو تختش و هی غر نزنم که صبح نمی تونی از خواب بیدار بشی ها . صبح بعد از راهی کردن بابایی و بیدارشدن و صبحانه خوردن آهو ، دستشو بگیرم باهم بریم خرید ، سبزی خوردن تازه برای ناهار بگیرم و سر راه برگشتن هم با هم بستنیی بخوریم و سلانه سلانه برگردیم . بعضی وقتها ناهار بتونم مهمونی بدم یا مهمونی برم . دلم می خواد با خیال راحت بدون نگرانی از داشتن یا نداشتن مرخصی و بدون استرس کارهای باقیمونده ، یکی دو هفته برم مسافرت . مثلا" برم شهرستان پیش مادربزرگم و چند روزی خوش بگذرونم . واسه خودم کلاس ورزشی ، استخری ، کلاس نقاشیی برم ، یه کاری انجام بدم که بره دل خودم باشه ... دلم یک ذره تنبلی می خواد . ..
جدی می گم . چند وقته که خیلی به این موضوع فکر می کنم ، اینکه حالا که بچه من کوچیکه و به من نیاز داره و دوست داره که وقت بیشتری رو با من بگذرونه ، من فرصتشو ندارم . چند سال دیگه که اون تازه می خواد بپره و پرواز کنه ، من می خوام بشینم تو خونه وبیکارم و حوصله ام سر میره و می خوام دست و پای اونو ببندم .
خیلی به این قضیه فکر میکنم که از سال دیگه که آهو میره مدرسه ، ظهر به بعدو باید چیکار کنم ؟ اون کجا که بچه بیاد تو خونه ، غذای گرم رو در کنار خونواده ( حداقل مادر ) بخوره ، استراحتی کنه ، به تکالیفش برسه ، گاهی بعد از ظهر ها هم پارکی ، گردشی ، مهمونیی بره . تا اینکه با سرویس بیاد دم در اداره مامان ، خسته و کوفته با همون لباس و مقنعه و کفش بشینه ، غذای گرم شده شب قبلو خشک و خالی بخوره ، بعد هم یک گوشه کناری بشینه تکالیفشو انجام بده ، مرتب هم بهش یادآوری بشه که اینجا محل کاره ، زیاد سرو صدا نکن ، شیطنت نکن ، تو اتاق آقا یا خانم فلانی نرو . بعد هم بقیه همکارا بخوان از روی محبت و یا شیطنت و وقت گذرونی سر به سرش بذارن و یا خیلی چیزهایی رو که پدر و مادر دوست ندارن ناخواسته ببینه یا بشنوه و یاد بگیره و .... عصر هم خسته و کوفته بره خونه و در مقابل درخواستش برای گردش و تفریح با جواب منفی مادر که یا خسته است یا کار داره و میخواد شام درست کنه مواجه می شه . حالت یه کم بهترشم ( که مامان پیشنهاد میده ) اینه که از مدرسه بره خونه مادربزرگ . اونجا این حسنو داره که غذای گرم و جای استراحت و محبت حسابی به راهه ولی عیبش اینه که مامانی و بابا بزرگ بیچاره هم حسابی پابند ما می شن و نمی تونند یک روز از پستشون غیبت کنند ، بنابراین سالهای سال زحمات ما روی دوش اونها خواهد بود .
وای که چقدر دلم می خواد یه مامان قدیمی باشم ، ( مثل مامان خودم نه ، که او هم شاغل بود . البته معلم بود و همیشه برنامه هاش با ما هماهنگ بود ، بنابراین هیچوقت کمبودشو حس نکردیم . ) مثل مادربزرگهامون . چقدر دلم می خواد مجبور نباشم ریخت بعضی ها رو تحمل کنم . دیگه نگران پروژه و برنامه و گزارش و شبکه و تاخیر و مرخصی و حراست و ترافیک و ... نباشم .
کسی رو سراغ ندارین که برای وبلاگ گردی حقوق بده ؟
دوستای خوبم ممنون از اینکه حالمو پرسیدین . بعد از دو سه روز که خیلی حالم خراب بود و سرم از بس که سنگین شده بود ، حسابی به تنم زیادی می کرد ، امروز خیلی بهترم . ریحانه عزیز هم منو به نازک نارنجی بودن متهم کرده بود . ریحانه خانم گل ما تو صبر و تحمل ، انگشت کوچیکه شما هم نمی شیم ولی خب اونقدرها هم نازنازی نیستم ، خیلی حالم بد بود . بگذریم...