قبلا" با خودم و شماها قرار گذاشته بودم که توی این وبلاگ دخترم را مری بنامم ( به تبعیت از دوشس ) . ولی دیشب خودش به من گفت که : " مامان من دوست دارم آهو باشم . خیلی آهو دوست دارم . " بنابراین من هم از این به بعد اونو آهو می نامم .
» دیروز که رفتم آهو رو از مهد بردارم یکی از دوستهای صمیمی اش را هم با مامانش بردیم که برسونیم . این دوتا موش موشک بعد از این که فهمیدند قراره با هم بریم ، دست همو گرفته بودن جیغ میزدن ، بالا پایین می پریدن و می خندیدن . بعد هم که سوار شدیم ، ماشینو رو سرشون گذاشته بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن و بلند بلند شعر می خوندن . ما مامان ها هم کیف می کردیم و از شیطنت هاشون لذت می بردیم . خیلی دلم می خوادکه بچه ام هنر شادبودن و شادزیستن رو یاد بگیره . دوست دارم تو این دنیای ماشینی امروز با این همه پیچیدگی و سرعت ، با اینهمه دود وشلوغی و ترافیک ، آپارتمانهای کوچک ، بدون حیاط ، بدون خواهروبرادر ، بدون دخترخاله و پسرعمه ودختردایی و... فرصت داشته باشه تا بچگی کنه و طعم خوش اون رو برای مزمزه کردن در روزهای سخت بزرگسالی یک جایی گوشه ذهنش نگهداره .
» نمی دونم با این سرما چه کار می کنید و گاز دارید یا نه ؟ ما که دیشب گازمون قطع شده بود و خونه خیلی سرد . آهو گفت : " مامان الآن حتما" خدا خیلی سردش می شه . آخه اون بیرونه . "
» دیشب داشتیم سه نفری ( من و آهو و باباش ) یک سریال ایرانی می دیدیم . تا شروع شد آهو به باباش گفت : " بابا توی این سریال یک پسری بازی می کنه که من خیلی ازش خوشم اومده . " من و بابا زیرچشمی به هم نگاه کردیم و خیلی عادی به صحبتمون ادامه دادیم . وسطهای سریال بحث ازدواج اون پسره مطرح شد و پدر پسره به دختری که می خواست با اون ازدواج کنه گفت : خوب فکراتو بکن بعد تصمیم بگیر . همین موقع آهو گفت : " من اگر عاشق این پسره بودم ، اول خوب فکرامو می کنم بعد بابا مامانمو تو جریان میندازم . " حالا شما تجسم کنید قیافه من و بابایی رو .
بهتون تبريک می گم کارتون فوق العده س!
راستی اون کامنت بالایی رو من دادم.